نتایج جستجو برای عبارت :

به زادگاهم مزینان

 
سروده هایم که برای اسفاد سروده شده است تقدیم می نمایم. 

زادگاهم خدا     نگهدارت                           
    دل ما زیر خط پرگارت
ما همیشه به یاد تو هستیم                    
   گرچه از نان تو نظر بستیم
ابر و باران همیشه مال تو                          
 بهترین آب، خوش به حال تو 
عالمانی بنام داری تو                            
     هرچه خوبی تمام داری تو 
ای زمین همیشه حاصلخیز                     
    کمرت راست کن کمی برخیز 
خیز و بنگر دوباره جان داری            
بنا به در خواست سازمان مرکزی دانشگاه فرهنگیان از حقیر برای تهیه فایلی جامع و مختصر درباب معرفی زادگاهم، استان خراسان شمالی، فایل مربوطه را در دوران خانه نشینی نسبی ویروس کرونا تهیه کردم. اکنون فایل آن را در اینجا به اشتراک میگذارم.
 
خراسان شمالی را باید دید ...
 
 
 
دانلود مستقیم فایل معرفی استان خراسان شمالی
مقام معظم رهبری حضرت آیت الله العظمی خامنه ای:
دفاع مقدس نشان دادیک ملت درسایه حسن ظن به خدامی تواندازهمه گذرگاه های دشوارعبورکند.
وصیت نامه خلبان شهیدعلی اکبرشیرودی-هنگامی که پروازمی کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خودنزدیک می شوم ودربازگشت هرچندپروازم موفقیت آمیزبوده باشد،مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوزخالص نشده ام تابه سوی خداوندبرگردم .اگربرای احیای اسلام نبود،هرگراسلحه به دست نمی گرفتم وبه جبهه نمی رفتم .پیروزیه
بیاد زادگاهم شیفه
خوبی و صدق و صفا در روستایم جمع بود
          این یکی پروانه و آن دیگری چون شمع بود
حرمتِ مویِ سپیدِ پیر،واجب تر ز نان
          بود حرف و قول مردم ، محکم و تا پای جان
مردها در مزرعه بودند سرگرم درو
          زن درون خانه اش درحال پخت نان جو
قلعه ی قاجاری زیبا درونِ روستا
          رودِ گوپال ِ خروشان ، صیدِ ماهی و شنا
عطرِ خاکِ روزِ باران ، عطرِ خوب و بویِ خوب
          صوتِ زنگِ گاوها در بازگشتانِ غروب
----------------
تا مصیبت آمد و یکروز آ
چندساعتی خونه رو برای راحتی آش‌پزان، تَرک می‌کنم و می‌رم به سمت مسیر تندرستی زادگاهم. حدود ۶ سال پیش، بعد از تجربه‌ی اولین شکست عشقی‌م، این‌جا رو پیدا کردم. یه گوشه‌ی دنج با راه خاکی و سنگ‌ریزه که بین درخت‌ها گم شده بود و تنها همدم‌ش، صدای رودی بود که از اون حوالی می‌گذشت. اون‌موقع‌ها اینقدر شلوغ نبود. به لطف دستگاه‌های ورزشی که همه‌جا نصب می‌کنن، به پاتوق ورزش‌کار دوستان تبدیل شد. به یادگار، فیلم کوتاهی برای ساره می‌گیرم و گوشه‌
به احترام آقای کیارستمی که از قلمش هم واقعیت و صمیمیت می چکد . . .
 
 
در تاریک ترین شبدر انتهای کوچه ای بن بستروی دیوار گلینگل یاسی می شکفدبیزارم از زبانزبان تلخزبان تنداز زبان دستوراز زبان کنایهبا من به زبان اشاره سخن بگوچه راه دشواریستگذر از شب، از روزگذر از خیر، از شراز نیک و بدگذر از سکوتاز هیاهواز نفرتاز خشماز عشقاز عشقدر لغت نامه ی زندگی من،معنی عشق همواره متغیر بود.
 
 
سخت می کوشم ،بی شادی ، بی اندوه
هزاران بار ،از آفتابی ترین روز،به
ساده ، روان و بسیار دقیق . . نگاه عباس کیارستمی به زندگی و زیستن . .
 
 
در تاریک ترین شبدر انتهای کوچه ای بن بستروی دیوار گلینگل یاسی می شکفدبیزارم از زبانزبان تلخزبان تنداز زبان دستوراز زبان کنایهبا من به زبان اشاره سخن بگوچه راه دشواریستگذر از شب، از روزگذر از خیر، از شراز نیک و بدگذر از سکوتاز هیاهواز نفرتاز خشماز عشقاز عشقدر لغت نامه ی زندگی من،معنی عشق همواره متغیر بود.
 
 
سخت می کوشم ،بی شادی ، بی اندوه
هزاران بار ،از آفتابی ترین روز،ب
این چند روز به خیلی چیز ها فکر کردم ؛ خیلی . اما زمانی برای ثبت کردن اون ها نداشتم . میدونین من ارزوهام رو خرد کردم و به قسمت های خیلی کوچیکی تقسیم کردم که بتونم کم کم اون ها رو انجام بدم . و فکر میکنم تو این زمان چند تا از اونها رو انتخاب کردم و دارم انجام میدم . مثلا من پیاده روی های طولانی رو دوست دارم و مسیر نیم ساعته دانشگاه تا خوابگاهم رو پیدا میرم و اجازه بدین بگم در طول یک روز بیشتر از هفت بار مورد آزار کلامی قرار گرفتم و داشتم فکرمیکردم در
شاید همین عبارات کوتاه و مختصر ، گواهی باشند بر نگاه دقیق ، عمیق ، شاعرانه و در عین حال بی اندازه ساده و صمیمی عباس کیارستمی به مفهوم زندگی
نگاهی صادقانه و متفاوت که  بی هیچ شلختگی و پیچیدگی همواره واقع گرایانه تجربیات و احساسات شخصی او را انعکاس می دهد . ‌ .
 
 
در تاریک ترین شبدر انتهای کوچه ای بن بستروی دیوار گلینگل یاسی می شکفدبیزارم از زبانزبان تلخزبان تنداز زبان دستوراز زبان کنایهبا من به زبان اشاره سخن بگوچه راه دشواریستگذر از شب، ا
ممنونم از جناب تکرار یک تنهایی از دعوتشون:)تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم که قراره بیست سال بعد کجا باشم. همیشه نهایتا یک سال بعد خودم رو می‌دیدم و با کمی ارفاق، دوسال!بیست سال بعد، احتمالا من با مردی مطابق نظرم ازدواج کردم و مادر چهار یا پنج فرزندم! تعجب نکنید، زندگیِ تک فرزندی و دو فرزندی خیلی سخته!تا اون زمان، تحصیلاتِ حوزوی رو به پایان رسوندم و با مدرک دکتری، یا استاد حوزه و دانشگاه هستم و سخنرانی هایی می‌کنم و شاید هم به کشور های
سلام
خیلی دوس دارم شیک و باکلاس بیام بگم بازم یه شنبه دوست داشتنی دیگه ولی واقعا هرقدر به خودم فشار میارم میبینم نمیشه
حقیقتا شنبه نمیتونه دوست داشتنی باشه تازه اون شنبه ای که بعد از دو روز اخر هفته ، که خونه بابا بوده بشی و بعد مجبور بشی از اونجا بیای سرکار و خونه زندگی و مسئولیت هاش که دیگه اصلا دوس داشتنی نیست
دوس دارم یه ماه تمام مثل دوران دانشجوییم بمونم خونه پیش مامانم صبحا باهم صبحانه بخوریم و حرف بزنیم دوتایی بدون حضور بقیه ، بدون این
          

تنهایی امتنهاییم را با خودم بردم تا انتهای خلوت دیشبباور نمی کردم که می سوزمدر بوسه های داغی از یک تب
مثل سکوتی لال تا فردازیر لحاف ترس خوابیدم بازم تو را در نیمه های شبدر کوچه های خواب می دیدم
همزاد من ، این زادگاهم رابرچین و برخیز و مسافر شودنیا ملون دین ِ بد عهدیستبر مذهبی پر کینه ، کافر شو
راه فراری نیست تا ، هستیای با من از عهد نخستینمباید کنم هجرت از این باورباید که خود از ریشه برچینم
سهم ِ قشنگ ِ من ، تمام ِ منحلقوم من در گیر
روی تخت نشسته و تلاش می‌کردم جملاتی ساده و آسان برای توصیف شهرم بنویسم، بالاخره بعد از دو ساعت چیزی حدود هفت خط نوشته و سعی می کردم جملات نا‌آشنایم را به خاطر بسپارم!
وسط همین حفظ کردن‌ها با افسوس به جملاتم خیره شدم، کاش می‌شد با زبان و الفبای خودم معرف زادگاهم باشم، کاش می‌شد به جای استاد انگلیسی استاد ادبیات فارسی می‌گفت شهرتان را توصیف کنید!
آن وقت می‌توانستم حتی در وصف سنگفرش‌های خیابان دادگستری که هزاران بار در آن قدم زده بودم هم چ
          

تنهایی امتنهاییم را با خودم بردم تا انتهای خلوت دیشبباور نمی کردم که می سوزمدر بوسه های داغی از یک تب
مثل سکوتی لال تا فردازیر لحاف ترس خوابیدم بازم تو را در نیمه های شبدر کوچه های خواب می دیدم
همزاد من ، این زادگاهم رابرچین و برخیز و مسافر شودنیا ملون دین ِ بد عهدیستبر مذهبی پر کینه ، کافر شو
راه فراری نیست تا ، هستیای با من از عهد نخستینمباید کنم هجرت از این باورباید که خود از ریشه برچینم
سهم ِ قشنگ ِ من ، تمام ِ منحلقوم من در گیر
 
   
«یک‌چند لب از یار گرفتیم                         
لب از لبِ پروار گرفتیم
از یارِ پر از عشوه و اطوار                          
با منت بسیار گرفتم
در کوچه‌ی باریکِ دَم ظهر                     
لب‏، گوشه‌ی دیوار گرفتیم
وقتی دوسه‌لب رد‌ ّوبدل شد                   
گرد از سرِ شلوار گرفتیم‏،
رفتیم ته جیرمحلّه                                 
خاموشیِ گفتار گرفتیم»
این غزلِ بر وزنِ «مفعول مفاعیل فعولن» را به‌مناسبتی و در تابس
 
   
«یک‌چند لب از یار گرفتیم                         
لب از لبِ پروار گرفتیم
از یارِ پر از عشوه و اطوار                          
با منت بسیار گرفتم
در کوچه‌ی باریکِ دَم ظهر                     
لب‏، گوشه‌ی دیوار گرفتیم
وقتی دوسه‌لب رد‌ ّوبدل شد                   
گرد از سرِ شلوار گرفتیم‏،
رفتیم ته جیرمحلّه                                 
خاموشیِ گفتار گرفتیم»
این غزلِ بر وزنِ «مفعول مفاعیل فعولن» را به‌مناسبتی و در تابس
پاسبان، همراهمان راه می‌افتد

-اون یکی‌تون کجاس؟

همت می‌گوید

-رفته ترکمون بزنه

                           بریده‌ای از رمان جاودانه‌ی
 همسایه ها از زنده‌یاد احمد محمود

می‌گویند ماهی را
هروقت از آب بگیری تازه است؛ رمان همسایه‌های زنده‌یاد احمد محمود، از طراوات و تازگی نمی‌افتد
و  از آن‌دست رمان‌های آفریده‌شده‌ای است
که قرار نیست گردگیر زمان شود.







داشت یادم می‌رفت، دیروز
رفته بودم زادگاهم خلیفه‌محله‌. 
ساحل شلمان‌رود، ش
قسمت اول را بخوان قسمت 49
سرم را به اجبار بالا بردم!
بالاخره صورتش را دیدم.
چهره اش آشنا نمی زد ولی مطمئن بودم همانی است که مدام دنبال من و دریا بود.
جلو آمد. نمی دانم چرا وقتی قدمی به سویم برداشت نفسم در سینه حبس شد و ترس در سلول به سلول تنم کوران یافت. بی مقدمه گفت.
-آزاد شدن از اسارت من شرط داره.
-چ...چه شرطی؟
-که از این شهر بری، بری و هیچ اثری از خودت به جا نذاری. همه ی رد پاها رو پاک کنی و خاطراتت رو فراموش کنی.
از شهرم می رفتم؟ از زادگاهم؟ از جایی ک
 
 ایلاهی هیچ دُهانی بی دُندان نُمانهِ وُ هیچ بنی بشری دُندان درد نَکُشَه. ایلاهی آمین.
ایمشُو که مُن این داستانَ می نویسُم از سی و دو تا دُندان، سه چهار تا بُماندی و بِقیه دی از مابین بشینَه... گُمانُم دو سه تا شان هنوز اون دُندان کِشی کاسه ی میان دَرُن. عقلانَ چند سالی هَسته از دست بُدامِه وُ آسیاهان دی خیلی ساله کار دَ بَکِتی. این دو سه تا دی چَن روزِ مهمان هستُن و به جمع رفتگان می پیوندُن. دی باید کلاً فاتحه شانَ بُخوانم.
 
 
بیشیم اصل داستان
بنام خدا
شیفه، روستایی از توابع رامهرمز در استان خوزستان است.
این روستا  در دامنه ی کوه و نزدیک گورستان  متوفیان قرار دارد.
.Shifa is a village of Ramhormoz in Khuzestan province
 This village is located on the hillside and
 .near the cemetery of the deceased
دلیل اینکه مردم شیفه روستای خود را در مجاورت کوه بنا نهادند، 
سیلابی بود که در سال پنجاه و  هشت روستای قدیم شیفه را تخریب کرد.
The reason that people of shifa built their village near the hills
.It was a flood that destroyed the old village of Shifa in year of 1980
آنچه از روستای شیفه ی قدیم باقی مانده،
نمیدونستم، مامان بهم گفت... که " حالت چطوره" گفتن های من، رابطه ی مستقیمی با غلیان درونی خودم داره. حال خودم خوش نیست و از بقیه میپرسم حالت چطوره! به بابا میگم حالت چطوره بیبی میگه حال من خوبه. حال تو چیطوره دخترم؟ مکث عجیبی میکنم چون نمیدونم جوابش رو چی بدم. بگم خوش نیستم؟ دلیلش رو میپرسه... دلیل ماژوری معمولا نیست و مسبب ها، مینور های چال شده ی عمر 20 ساله ام هستند... 
این روزا زیاد میپرسم... که مامان! حالت چطوره؟ امیر کاکو! حالت چطوره؟ بابااا! حالت


زادگاه من ای کهن دیار مانایی
سالهاست که در آینه تو را می خوانم
با تو و همراه تو در غربت
در لحظه های بی کسی و تنهایی
در بستر خیال و دلخوشی
در واپسین روزهای روزمرگی
در انتهای تیک تاک زمان
                       در ابتدای صبح
و خلاصه در هر روز و شب با تو زیسته ام
از تو سروده ام و با تو به ستایش نشسته ام
با تو خوانده ام و با تو به نیایش پرداخته ام
تو را که جز به غربت رفته های این دیار
مهاجرین کوچه های تو در تونمی خوانند
      از تو می گویم!
نجوایم ه
محبت و عشق حقیقی
191- محبت و عشق حقیقی بزرگترین مکاشفه انسان است و این مکاشفه نیز اجر اطاعت از امام حی و پیر طریقت است. انسان تا امامش را نشناسد محبت را نخواهد شناخت و آنگاه اعتراف خواهد کرد که آنچه را که تا کنون عشق و محبت می نامید جز شقاوت و ستم و تجاوز و آدمخواری و بی وجودی نبوده است. یکی از بزرگترین حجت های این ادعا مریدی علی (ع) از محمد (ع) است و مولوی از شمس! زیرا هر کجا که دوست داشتن بی مزد و منت و توقع باشد خدا هست و از همان کانون به آدمی سخن می
شیفه در گذر زمان
بنام خدا
شیفه، روستایی از توابع رامهرمز در استان خوزستان است.
این روستا  در دامنه ی کوه و نزدیک گورستان  متوفیان قرار دارد.
دلیل اینکه مردم شیفه روستای خود را در مجاورت کوه بنا نهادند، سیلابی بود که درسالپنجاه و  هشت روستای قدیم شیفه را تخریب کرد.
آنچه از روستای شیفه ی قدیم باقی مانده، ویرانه ای از قلعه ی قاجاری ست
 که در دوران آبادانی  این روستا  تحت تملک شخصی بنام توکل اداره می شد.
.Shifa is a village of Ramhormoz in Khuzestan province
This village is loc
شیفه در گذر زمان
بنام خدا
شیفه، روستایی از توابع رامهرمز در استان خوزستان است.
این روستا  در دامنه ی کوه و نزدیک گورستان  متوفیان قرار دارد.
دلیل اینکه مردم شیفه روستای خود را در مجاورت کوه بنا نهادند، سیلابی بود که درسالپنجاه و  هشت روستای قدیم شیفه را تخریب کرد.
آنچه از روستای شیفه ی قدیم باقی مانده، ویرانه ای از قلعه ی قاجاری ست
 که در دوران آبادانی  این روستا  تحت تملک شخصی بنام توکل اداره می شد.
.Shifa is a village of Ramhormoz in Khuzestan province
This village is loc
شیفه در گذر زمان
بنام خدا
شیفه، روستایی از توابع رامهرمز در استان خوزستان است.
این روستا  در دامنه ی کوه و نزدیک گورستان  متوفیان قرار دارد.
دلیل اینکه مردم شیفه روستای خود را در مجاورت کوه بنا نهادند، 
سیلابی بود که در سال پنجاه و  هشت روستای قدیم شیفه را تخریب کرد.
آنچه از روستای شیفه ی قدیم باقی مانده، ویرانه ای از قلعه ی قجری ست
 که در دوران آبادانی  این روستا  تحت تملک شخصی بنام توکل اداره می شد.
.Shifa is a village of Ramhormoz in Khuzestan province
This village is loc
به نام خدا

 

گپ و گفتی نمادین با شهید محراب آیت الله
اشرفی اصفهانی(ره)

بیژن شهرامی

بعد از چند روز انتظار،آقا به محله ما آمد که خانه هایش در
تمام شهر به سادگی معروف بودند،آن هم نه برای سرکشی و کمک به نیازمندان بلکه برای
ماندن و زندگی کردن.

اول بار که دیدمش حس خوبی پیدا کردم:پیرمردی با ریش و عمامه
ای سپید که لبخندی شیرین بر لب داشت.

کوچک و بزرگ محل آمدند تا در اثاث کشی به او کمک کنند اما
با دیدن وانت باری که وسایل کمی در آن بود جا خوردند.شاید فکر
به نام خدا

«مصاحبه ای نمادین با شهید بهشتی»

بیژن شهرامی


شما
اصفهانی هستید؟
بله،بچه محله لمبان هستم و در ثروت بزرگ شده ام!
یعنی پدرتان ثروتمند بود؟
نه پدرم آقا سید فضل الله عالمی دینی بود و زندگی ساده ای
داشت!
پس مادرتان...؟
نه اتفاقاً او هم به جای پول و پله فهم و سواد قرآنی بالایی
داشت.
پس چه طور در ثروت بزرگ شدید؟
(با خنده) اسم دبستانی که در آن درس می خواندم "ثروت"
بود!من کودکیم  را در دبستان ثروت گذراندم!
عجب!
یادش به خیر،چه دورانی بود.
شنیده ا
به نام خدا

گفت و گوی نمادین با آیت
الله العظمی سید محمدرضا گلپایگانی(ره)

بیژن شهرامی


چند سال پیش رفتاری از شما را دیدم که علتش را نمی دانم.
کدام رفتار؟
روز عید بود و مردم برای شرکت در مراسم جشن به خانه شما آمده بودند.من هم با
پدرم آمده بودم و دیدم که جلوی پای همه بلند می شدید.
آن وقت ها جوان بودم و توانش را داشتم اما حالا نه.این رفتارم باعث تعجبت شده
بود؟
نه،در آن روز دیدم که شخص نابینایی عصازنان وارد شد و شما جلوی پای او هم بلند
شدید.حال آن که ا
به نام خدا

 

گپ و گفتی با عطار نیشابوری

بیژن شهرامی

برای کوهنوردی به بینالود[1]
زده ایم که سالهاست آرام و استوار همسایه دیوار به دیوار نیشابور است  و حالا من کمی دور از گروه، محو نی لبک نوازی و
شعرخوانی چوپانی هستم که گله اش آرام مشغول چریدن هستند:

ای پسر تو بی‌نشانی از علی(ع)
عین و یا و لام دانی از علی(ع)

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار
و او نشسته تا کند صد جان نثار...[2]

بغل دست او  آقایی
با سر و وضعی متفاوت نشسته است که ضمن گوش دادن به شعرخوانی شبا
به نام خدا

گفت و گو با آیت الله سید علی
آقا قاضی(ره)

بیژن شهرامی

همین طور که مشغول برچیدن میوه هستم چشمم به سیدی روحانی می
افتد که مقداری کاهوی پلاسیده را جدا کرده و قصد بردنشان را دارد!

اول فکر می کنم دست و بالش خالی است و می خواهد آنها را
همین طوری ببرد اما وقتی می بینم آنها را با اصرار در ترازو می گذارد و پولش را هم
قدری بیشتر می دهد تعجب می کنم!

کمی این پا و آن پا کردن کافی است تا سید برود و من بمانم و
پیرمرد میوه فروش و پرسیدن این سؤال که چرا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها